loading...
رمانک
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
دانلود رمان او مرا کشت 1 303 rokhsha
رمان تخیلی 1 258 nazi85n
دانلود رمان نقاب من 1 330 arsam
دانلود رمان از عشق بدم بدم می اید 1 453 piskesvat
رمان گندم رو کسی داره بهم بده؟ 3 392 mahdeh_1280
کسی رمان روزهای تا ابد بی تو(‌جلد دوم رمان باتوهرگز)‌داره؟ 1 430 sara
رمان همسر کوچک من و همسر دهاتی من کسی داره بذاره؟ 1 976 sara
رمان شکاک و نارین کسی داره؟ 0 327 mbm
دانلود رمان چیزی شبیه سرنوشت 2 326 sara
فال روز سه شنبه 3 مهر 1397 0 263 sara
فال روز دوشنبه 2 مهر 1397 0 207 sara
فال روز یکشنبه 1 مهر 1397 0 201 sara
دانلود رمان عشق به چه قیمت 0 261 sara
فال روز شنبه 31 شهریور 1397 0 405 sara
دانلود رمان در پی انتقام 0 280 sara
دانلود رمان ترس و عشق 0 283 sara
دانلود رمان سه تفنگدار شیطون برای جاوا، اندرویدنوشته فاطمه موسوی 0 395 sara
دانلود رمان زروان 0 237 sara
دانلود عشق نوشته های یک ماه و اندی 0 224 sara
دانلود رمان لاک طلایی 0 380 sara
دانلود رمان دنیا پس از دنیا 0 240 sara
دانلود رمان مردی حکم می دهد 0 373 sara
دانلود رمان تمام ناتمام من 0 240 sara
فال روز جمعه 30 شهریور 1397 0 211 sara
دانلود رمان اگه بدونی 0 218 asal
دانلود رمان شاه شدم گدا شدی 0 323 asal
دانلود رمان آشوب 0 235 asal
دانلود رمان سر آغاز یک احساس 0 339 asal
دانلود رمان غزلواره های دلم 0 508 asal
دانلود رمان عمر هیچ درختی ابدی نیست 0 469 asal
امیری کد بازدید : 246 شنبه 24 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه:
این داستان روایتگر زندگی پسری مزدیسنایست* که به دلیل مشکلات روحی که در سن بیست سالگی به‌ خاطر مرگ مرموز خواهرش برایش به وجود آمده، به مدت شش سال به سرزمین مادری‌اش، روسیه می‌رود. داستان از جایی شروع می‌شود که آراه به ایران باز می‌گردد و زندگی جدیدی را شروع می‌کند. در این میان، عاشق دختری مسلمان می‌شود و این‌که او خبر ندارد که این دختر، همان طعمه پدرش برای یک بازی سراسر خطر و ریسک است!

 

سطح رمان: BNY-برترین رمان سال انجمن

 

پیشنهاد می شود

دانلود رمان نانحس

 

(مقدمه)
اَبرهای فروردین چه قدر نبودنت را گریستند!
اَز دلتنگی جان بر ل**ب و خانه ی دلم سُوت و کُور.
تو مثلِ هوا، 
آب، 
آفتاب، 
نیازِ منی.

لیلی وار مجنونِ توام.
عشق را دستِ کم نگیر، 
مگذار به اِنتهای زَوال برسم.

صدای پای اُردیبهشت می آید، 
تو را به مهربانی بهار و
جانِ این شکوفه ها، 
به قداسَت باران
بیا.

بی بهانه دوستم بدار، 
بگذار در عشق سَربلند شویم.
در این فصلِ عاشقی، 
مرا ببر به اُوج آغوشت
که خوشبختی همانجاست.
«باران قیصری»

 

قسمتی از رمان :

صدای نفس آسوده‌ منشی‌اش از پشت تلفن،‌ لبخند محوی بر لبش آورد. تماس را قطع کرد و به صندلی تکیه داد.
ل**ب تاپش را بست و کاغذی از دفتر فنری‌اش کند. مدادی برداشت و خواست دوباره شروع به ترجمه برگه‌هایی کند که منشی بی‌دقتشان گم کرده بود. روی کاغذ کار کردن را همیشه ترجیح می‌داد. هنوز کاغذش میزبان کلماتش نشده بودند که صدای در، نگاهش را به در متالیکی رنگ رو به رویش جلب کرد. مداد را روی کاغذ رها کرد و مقنعه‌اش را صاف کرد، سپس لبخندی مهمان صورتش کرد و گفت:
-بفرمایید.
دستگیره نقره‌ای رنگ پایین آمد و کمی بعد، چهره شاد دارمان میان در ظاهر شد.

 

 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 190 شنبه 24 شهریور 1397 نظرات (0)


در پسِ خط خطي هاي تيره و خاك گرفته … در ميانه ي سخنان گفته نشده و متن هاي ناكامل …. و در اواخرِ اشك هاي خشك شده بر كاغذِ دل مي نويسم: زندگي گنگ شده… گنگ تر از آنچه كه هست!

 

 

قسمتی از دلنوشته :

ما آدمها، عادت داريم بي دليل، دلِ اطرافيان را بشكنيم!
انگار كور شده ايم…

خوبي هايي كه در حقمان شده است را ناديده مي گيريم و با آن هايي كه دوستمان دارند، همچون غريبه رفتار مي كنيم اما برعكس، آنهايي كه كم محلي مي كنند و برايمان ارزشي قائل نيستند را از دسته ي اول بيشتر دوست مي داريم.
به راستي ديوانه نيستيم؟

***

مرا از تاريكي نترسان!
ترسِ تاريكي، در من مرده است. اين ترس براي كودكي بود…
بزرگ كه شوي، دغدغه هايي كه داري، درست پا به پايت بزرگ مي شوند.
حال مني كه از تاريكي مي ترسيدم، بي مهابا در آن غرق مي شوم و به زندگي مبهمي كه ساخته ام و آينده اي گنگ تر فكر مي كنم.
امكانش هست؟ ترست روزي آرامش را به تو تزريق كند، مگر مي شود؟

***

جالب شده…
ادعا مي كنيم عاشقيم و ليلي تر از ليلي!
آهاي؟! 
تويي كه عاشقي و دم از عشق و دوست داشتن مي زني، عشقت را ثابت كن!
اشتباه نكن! تايپ كردن و نوشتن را همه بلدند، تو فرياد بزن كه عاشقي!
ديدي نتوانستي؟
تو ليلي تر از ليلي نيستي، اصلا ليلي نيستي، پس ادعاي عاشقي نكن چون عاشق نيستي!
عزيزم، تو عادت را با دوست داشتن اشتباه گرفته اي…

***

 

 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 190 شنبه 24 شهریور 1397 نظرات (0)

دانلود دلنوشته کوچه باغ کودکی

مقدمه:
امروز، دوباره دلم هوای روز های گذشته را کرد. همان روز های خوب و شیرین… همان هایی که تکرار دوباره اش، آرزو شده است. روزگاری که بی دغدغه، می خندیدیم، می چرخیدیم و آواز های کودکانه می خواندیم. بیا تا دوباره برگردیم… آن موقع شاید بتوانیم؛ سری به کوچه باغ کودکی بزنیم.

 

 

پیشنهاد می شود

 

 

 

قسمتی از دلنوشته :

عکس خودم را در آب می دیدم.
اما باور نمی کردم…
من دیگر آن دختر بچه نبودم؛ چقدر حیف!
با حسرت به حوض فیروزه ای نگاه کردم؛ ماهی های سرخ درونش جست و خیز می کردند.
لبخندی به لبم آمد.
مهم نیست؛ امروز روز من است.
روز وداع با کوچه های کودکی…

***

قهر های کودکی ما، تا قیامت بود.
اما چه ساده، فراموش می کردیم.
چشم روی بدی های هم، می بستیم و دوباره بازی می کردیم.
“قهر تا قیامت” های ما، هیچوقت محقق نشد.
شاید در کودکی، زودگذر تر از حالا بودیم…
***
دلم بهانه می گیرد
بهانه ی کودکی را…
دلم هوس قدم زدن در کوچه باغ های کودکی را کرده.
می دانم…
کوچه ی کودکی هم، دلش برای صدای قدم هایمان، تنگ شده.

 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 255 شنبه 24 شهریور 1397 نظرات (0)

 

مقدمه:
پاییز است دیگر… فصل دلدادگی… فصل برگ های زردو قرمز اتیشین… پاییز است دیگر… فصل بغض وخاطر… فصل عشق اتشین من وتو… پاییز است دیگر

 

 

 

قسمتی از دلنوشته:

کجایی ای یار قدیمی؟
کجایی ای بی وفا؟
کجایی مرد روز های خوشیم؟
کجایی؟
چرا مرا تنها رها کردی بین بدبختی هایم؟
مگر قول نداده بودی مرد من؟
مگر قول نداده بودی در روزهای سختی کنارم باشی؟ کجایی؟
***
صبور باش
انقدر صبور باش
که دشمنت
با پای خود
نزد تو بیاید
صبور باش
حتی سال ها بگذرد
ولی صبور باش
حتی تا ابد
ولی صبور باش
***

 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 895 شنبه 24 شهریور 1397 نظرات (0)

 

خلاصه:

 دانلود رمان بازگشت ارباب جوان رمان درباره دختري به اسم ماهرخه که توي روستا با خانواده عموش زندگي ميکنه ….سالها پيش خانوادشو از دست داده و عموي ماهرخ اربابه روستاهم هست وتو اتاق زير شيرووني نشسته بودمو خاطراتو مرور ميکردم زماني که بابا زنده بودو هيچ غم و غصه اي نداشتم ….تنها نبودم پدرم که بود کل تنهاييامو پر ميکرد..پدرم که بود هيچ کس نميتونست ازارم بده ..ولي حالا کل دنيا انگار بامن دشمنن …حالا ديگه بايد رير اين کوله بار غم و غصه هام طاقت بيارم

 

 

حالا که عمورو از دست دادم حالا ديگه تنهاي تنها شدم ديگه کسي نميتونه

در برابر ازاراي زن عمو منو نجات بده ….همين ديروز بود که عمو سکته کرد

…اون مثل پدرم بود حالا واقعا انگيزه اي براي زندگيندارم .

..حتي نزاشتن توي مراسم خاکسپاري عمو باشم .

.نزاشتن بخاطر اخرين بار ببينمش و منو تو اين اتاق زنداني کردن …

فردا قراره ارباب جوان برگرده ملکه ي عذاب من ..

.از بچگي ازمن متنفر بود هشت سال پيش که بابا رفت و عمو سرپرستي منو به عهده گرفت اونم رفت امريکا براي تحصيل ..و فردا که قراره برگرده براي خاکسپاري و مراسم کفن و دفن …

ماهرخ ..ماهــــــرخ با صداي زن عمو برگشتم و نگاش کردم که توي چهارچوت در ايستاده بود

زن عمو :پاشو دختر …از بچگي داري کوفت ميکني حداقل بايد مزد زحمتامونو بدي …از اين به بعد ميشي خدمتکار اين عمارت ….کمکاري کني باده شلاق ميگرمت فقط وااي به حالت …توي مراسمم وظيفتو انجام ميدي …کل خونرم تميز ميکني با صغري و خاتون …نببنم از زير کار دربري که خودم زبونتواز حلقومت در ميارم …حالا هم پاشو لباساي کارتو خاتون مياره …يه نگاه به من کرد که با ناباوري نگاش ميکردم



 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 449 شنبه 24 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه:
داستانی زیبا و پر تلاطم،داستانی بـــــرگرفته از عمق احساس آدمی،داستان جاری شده با اشک…داستانِ تنهایی و معصومیت دختری به نام نازنین در رویارویی با عشقی به نام علیرضا و قصه ی تنهایی در حین وجود عشق و معصومیت در رویارویی با رازی پنهان و دست به گریبان شدن با موج و طوفان بر آمده از افشای این راز و در اِنتها پدیدار شدن حسرت در حین عاشقی.

 

 

قسمتی از رمان :

صدای جیغ بلندش سکوت خانه را در هم شکسته بود. دستی به پیشانی داغ و پر دردم کشیدم، با تمام عشقی که به او داشتم باز هم خسته بودم.
جعبه ی قرص های آرامبخش را از روی میز برداشته و به سمت اتاق رفتم. در را به آرامی باز کرده و نگاهم را به او دوختم، به او که روزی آرامش زندگی دو نفریمان بود. دیگر جیغ نمی کشید، حال تنها اشک هایش بود که روی گونه اش می چکید. زانوان نحیفش را در آغوش کشیده و بی صدا اشک می ریخت.

دلم می خواست این جسم ضعیف و رنجور را در آغوش بگیرم. جلو رفته و کنارش روی تخت نشستم اما حتی سر بلند نکرد تا نگاهم کند. مدت ها بود که جز نگاهی سرد و یخ زده هدیه ی دیگری برای من نداشت و حال آن را نیز از من دریغ می کرد.
– باز خواب بد دیدی؟
باز هم سکوت و سکوت و سکوت. قرص را مقابلش گرفتم، آن را با کمی آب بلعید و آرام روی تخت دراز کشید‌. چشمانش را بست و چیزی زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم. دیگر نمی توانستم خود را مهار کنم، کنارش دراز کشیده و تن نحیفش را در آغوش گرفتم. 

 



 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 612 شنبه 24 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه:

دانلود رمان طلوعی دوباره باصدای مادرم که با تلفن صحبت می کرد. از خواب بیدار شدم کش وقوسی به بدنم دادم وخمیازه ای کشیدم چه خواب خوشی داشتم عالیه بهتر از این نمی شه، چه عجب امروز کسی من رو از خواب نازنینم بیدار نکرد و اجازه دادند خودم به تنهایی پاشم چقدر عالی می شد اگر درس ومدرسه نداشتم اون وقت با خیال راحت تا دلم می خواست می تونستم بخوابم .به اطرافم نگاه کردم و از تخت پریدم پایین و بدون آنکه به سر و وضعم برسم از اتاق بیرون رفتم

 

 

و پله ها رو طی کردم به مادرم که در آشپزخونه در حال پخت و پز بود یه صبح بخیر طولانی و
کشی داری گفتم
– سلام مامان صبح بخیر .
– سلام بهتره بگی ظهر بخیر دختر الان چه وقت بیدار شدنه می دونی ساعت چنده؟
شونه بالا انداختم و رفتم دست و صورتم رو شستم و برگشتم به آشپزخونه،
– مامان من گشنمه چی داریم؟ مادرم چپ چپ نگاهم کرد و قرقر کنان گفت :
– دختر این چه سر و وضعی که واسه خودت درست کردی؟! پاشو برو حداقل لباساتو عوض کن،
با بی اعتنائی به حرفش رفتم سمت یخچال پاکت شیر و خامه وچند تا چیز دیگه رو برداشتم و با پا
در یخچال رو بستم و نشستم زیر نگاه های سنگین مادرم صبحونه خوردم اصلا عادت ندارم روزی
از خوردن صبحونه صرف نظر بدم انگاری جونم به خوردن صبحونه بسته بود .
بابا همیشه بخاطر این کارم من رو تشویق می کرد .
راستی گفتم بابا، بابام کو؟ مادرم از پشت شونه در حالی که مشغول پخت چیزی بود نگاهم کرد و
جواب داد :
– یه خورده خرید نیاز داشتم رفت فروشگاه
باحرص پا به زمین کوبیدم
– بابا رفته خرید؟

 



 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 317 جمعه 23 شهریور 1397 نظرات (0)

دانلود رمان گندم

نسخه های اندروید (APK) , آیفون و اندروید (EPUB) , جاوا (JAR) و نسخه کامپیوتر (pdf)

نویسنده : م.مودب پور

تعداد صفحات : 1011

ژانر : عاشقانه , اجتماعی

 

 

خلاصه رمان : 

داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن .طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان گندم میفهمه که بچه ی سر راهی ست و مشکلات روحی پیدا میکنه ودر طی همین اتفاقات ………


 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 235 جمعه 23 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه:

 دانلود رمان آپارتمان صد متری کلافه تر از اون بودم که بتونم خودمو با حموم کردن٬ دراز کشیدن٬ نگاه کردن به تلویزیون یا دیدن فیلم از لپ تاپم آروم کنم. یه هفته بود که خواب و خوراک نداشتم و فکر کردن ذله ام کرده بود. هرچی انرژی تو بدنم داشتم، صرف قدم زدنای متفکرانه آخر شب تو کوچه پس کوچه های شهر شده بود. آنقدر تو این دوساعت به موهام چنگ انداخته و انگشتامو لای موها رد کرده بودم که مسیر انگشتا

 

 

چرب شدن موها به دلیل تحریک غدد مترشحه چربی پوست سرم، به وضوح دیده میشد. دیگه حالم از خودم و قیافه م بهم میخورد.
تو آینه به خودم نگاه کردم.
موها چرب، پای چشمام گود افتاده، قیافه از جنگ برگشته!
با خودم گفتم: دیوونه! الان که بیرون بری که تو رو با شک به اعتیاد جلب میکنند. این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی؟!
دچار یک زندگی سگی شده بودم که هر کار میکردم مشکلاتم مهار نمیشد.
یکی پس از دیگری.
پشت سر هم.
بدون هیچ مجالی واسه پیدا کردن یه راه حل درست و حسابی.
موهامو چنگ زدم و داد زدم: خدااا…! باز این چی بود که جلوم سبز کردی؟ مگه منو نمیشناختی که تو تصمیم گیری این جورموارد مستاصل میشم؟
دستامو با شدت به دو طرفم انداختم و شروع کردم به قدم زدن تو اون فضای تنگ، که اگه کمی حواسم پرت تر میشد، چپه، راسته به دیوارای اتاق میخوردم.
دوباره به موهام چنگ انداختم و زیر لب گفتم

 



 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 646 جمعه 23 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه:

 دانلود رمان گناهكار بی گناه با اينكه هيچ دلش نميخواست از رخت خواب دل بكند اما صداي آلارم گوشي به او مي گفت كه بايد بيدار شود. كش و قوسي به بدنش داد و سعي كرد چشمهايش را باز كند بعد از مدتها در خانه خودش از خواب بيدار شده بود هر چند معتقد بود در غربت هيچ جا خانه آدم نيست اما خب اينجا يه جورهايي حكم خانهاش را داشت ساعت شش بود با خودش گفت كاش امروز مامورتي نداشت مي توانست بيشتر بخوابد اما چه ميشد كرد دستور بود و بايدا نجامش ميداد.

 

 

از رخت خواب بلند شد بايد سريع دوشي مي گرفت و خود را به تيم تحويل ميرساند. وقتي در آيينه حمام صورتش را ديد واقعا جا خورد البته بعد از يك هفته طولاني مسافرت آن هم با اتومبيل حال و روز بهتري هم نميتوانست داشته باشدآنهم باآنهمه تنش و درگيري! ته ريش نامرتبي صورتش را گرفته و بود وهاله سياهي كه در اثر كم خوابي بوجود امده بود زير چشمانش ديده ميشد. او دستانش را روي لبه روشويي گذاشت و به طرف آيينه خم شد و صورتش را با دقت بيشتر نگاه كرد عجيب بود اما احساس ميكرد با مرد درون آيينه غريبه است. با تصويري كه با چشماني خسته قهوهاي رنگ تماشايش ميكرد هيچ حس مشتركي نداشت. اما اينطور كه به نظر ميرسيد اين خودش بود مردي تنها كه كم كم داشت در غربتش غرق مي شد. و خود را نميشناخت ياد يك ترانه قديمي افتاد كه خودش هم نمي دانست چطوري آمده بود و كنج حافظهاش جا خوش كرده بود:

من نشانيهاي خود را مي دهم

يك نفر بايد مرا پيدا كند

او نفسش را با صدا بيرون داد بعدانگشتانش را در موهاي سياه

 



 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

 

امیری کد بازدید : 2571 جمعه 23 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه :

 دانلود رمان همسر مغرور من وقتي که رسيدي که شکسته بودم از همه ي آدما خسته بودم وقتي که رسيدي که نبود اميدي اما تو مثل معجزه رسيدي وقتي که رسيدي که شکسته بودم از همه ي ادما خسته بودم بعد يه عالم اشک و بغض و فرياد خدا تو رو براي من فرستاد خوب مي دونم جاي تو رو زمين نيست خيليه حرف تو فقط همين نيست صبح با صداي آلارم گوشيم بلند شدم نگاه ساعت کردم ديدم ۷:۳۰ بود چشمامو گشاد کردم خواستم ببينم واقعا ساعت ۷:۳۰ اومدم يا من اشتباه مي کنم ((کورم که شدم ))

 

نفهميدم چي کار کنم امروز روز اول کارم بود و نبايد دير مي کردم چون توي بيمارستان

کار مي کردم پتو رو از روي عصبانيت کنار زدم از روي تخت بلند شدم در اتاق رو باز کردم

هيشکي بيرون نبود فکر کنم همه خواب بودند فقط من بيدارم رفتم سمت دستشويي شير آب رو باز کردم

دستامو پر از آب کردم و زدم به صورتم چند بار همين کار رو کردم ((آخيش خنک شدما )) بعد شير آب رو بستم

صورتم رو با حوله خشک کردم از دستشويي بيرون اومدم بيرون بدو بدو رفتم داخل اتاق توي اين فکر بودم که

براي امروز مانتو چي بپوشم بعد يه مانتو قهوه اي شکلاتي با شلوار سياه پوشيدم جلوي آينه

ايستادم موهامو شونه کردم بعد بالاي سرم بستم کليپس صورتي رنگ هم زدم پشتش مقنعه ي

سياهمو سرم کردم يه رژلب صورتي هم زدم يه ب*وس براي خودم تو آينه فرستادم عطر هم زدم آدامس

هم گذاشتم داخل دهنم گوشيمو هم تو دست گرفتم کيفمو برداشتم لامپ اتاق

رو خاموش کردم و از اتاق بيرون رفتم همش تقصير رها بود ((دوستم )) مگه گذاشت

من شب بخوابم 

 

 

 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 5633 جمعه 23 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه:

 دانلود رمان حکم دل داستان روایتگر دختری به اسم باران که باپدرش زندگی میکنه و زندگی معمولی داره ولی باران خیلی خوشگل و ناز همینم باعث شده خیلی از پسرا دنبالش باشن و پدر باران باز ولی سر همین  بازی همه چیزش رو از دست میده…دوباره ریسک میکنه و  میکنه ولی پدرش بازم می بازه پدرش هم که  بوده از باختش عصبی درگیر میشه …موقع درگیری چاقو میخوره و دووم نمیاره تمام میکنه …باران تنها تر از همیشه میشه …صاحبخونه هم که میبینه پدرش مرده نمیتونه بزاره یه دختر تنها تو خونه باشه و بیرونش میکنه همون موقع

 

 

یکی از طلبکارهای باباش باران رو تهدید میکنه پولش رو میخواد

ولی باران چیزی نداشته تا بده پدرش همه چیز رو به باد داده بوده

و طلبکار پدرشم به باران پیشنهادی میده که باران مجبور

به قبول کردنش میشه و میره خونه طلبکار پدرش و طی یه سری

اتفاقات باران از اونجا فرستاده میشه به یه جای دیگه وارد

زندگی دو برادری میشه که ازهم متنفرن شیانا و شنتیا و این بین اتفاقات

جالبی میافته و ……..خوبه دیگه چقدر بگمم دوستش دارین خوشتون اومده ادامه اش رو بخونید ……

همسایه ها و مردمي که بهم تسلیت میگفتن و بهم یاد آوري میکردن یتیم شدم دیگه بابام نیست با چشاي خیس اشک درست
کنار مزار بابا افتاده بودم و هق هق میکردم..با لباس هاي خاکي و وضعیت خیلي بد..میگفتن غم آخرت باشه دیگه غم از این
باالتر هم هست غم از دست دادن پدرت از دست دادن تکیه گاهت و همه پشت و پناهت..غم بي کسي چي میتونه از همه اینا باالتر هم هست غم از دست دادن پدرت از دست دادن تکیه گاهت و همه پشت و پناهت..غم بي کسي چي میتونه از همه اینا
بدتر باشه..هیچي خداجونم…

 

 
 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 209 جمعه 23 شهریور 1397 نظرات (0)

 

 خلاصه :

من رو بازی دادن مثل عروسک خیمه شب بازی … زندگیم سر تا سر دروغ بود و این دروغ من رو قوی تر کرد. سختی کشیدم، اما ادامه دادم. دلم رو شکستند ، مسخرم کردن ، کتکم زدن … اما من بخشیدم. نمی دونم چی شد ، که زندگیم به این جا کشیده شد!

 

 

قسمتی از رمان :

سیاهی شب، آسمون رو پوشونده بود.
از ترس این که الان یه روح پشت سرم باشه ، همش سر بر می گردوندم. نصفه شب ، رد شدن از یه مزار قدیمی ، اونم با پای پیاده…
یه چادر مسافرتی کوچکی، که از توش صدای قران می اومد؛ توجهم رو به خودش جلب کرد.
تو اون لحظه ،همه ترسم از بین رفت و فقط می خواستم برم و داخل این چادر رو ببینم.
مردی میان سال، با صورتی نورانی، که روبروش یه قران تو رهن بود.
چهره ی خیلی گرمی داشت.
تا به حال هیچ کس برام انقدر عجیب نبود.
انگاری سال هاست اون رو می شناسم.
با آرامش مشغول خوندن قران بود و اصلا به دور و برش توجهی نمی کرد.
واقعا اون نمی ترسه ، که الان یه روح بیاد و بخورتش!؟
خودم از این فکرم خندم گرفت. آخه ما آدما چرا همش از روح ، جن و … می ترسیم؟
مگه ترس ناکن؟ مگه اونا موجودات خدا نیستن؟
نمی دونم چرا ، اما یه لحظه دلم برای مردک قاری سوخت! …
چرا هیچ وقت تو جامعه، اسمی از اینا برده نمی شه؟ مگه اینا از افراد جامعه نیستن؟

شخصیتش خیلی برام جالب بود. خیلی دوست داشتم بدونم، که چه جوری این مرد قاری شده؟
برای این سئوال ، جواب های زیادی توی ذهنم بود؛ اما نمی تونستم .

 


 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو یابت شوید
بعد از عضویتدرسایت و ورد به سایت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عصویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 703 جمعه 23 شهریور 1397 نظرات (1)

خلاصه :

هلنا، دختری مهربان و دل‌سوز با پدری مستبد، برای مرگ مادرش مقصر دیده می‌شود. او سعی دارد با سرنوشتش مبارزه کند و ادامه دهد. یک تغییر، یک دوست، یک بازی، برملا شدن اسرار…

 

 

 

مقدمه:
هیس! ساکت!
نمی‌خواهم بشنوم صدای زوزه‌‌‌ی سکوت شب را!
خاطرات به یادم می‌آورد همه‌ی آنچه نباید!
هیس! باز هم سکوت!
چرا سکوت شب همه‌ی چیزهای تلخ و شیرین را به یاد می‌آورد؟
انگار مغزم فیلم شده و نوارش مرزی ندارد.
همین‌طور دایره‌وار می‌چرخد و می‌بینم؛ شیرینی خاطرات و لبخندم و تلخی‌‌اش را!
مزه‌‌ی گس می‌دهد.
من از این مزه بیزارم.
نمی‌خواهم باور کنم بر من چه گذشته.
این سکوتِ شب، شده یک تراژدی مرموز.
باید مرغ عشق با صدای فریادش این سکوت را بشکند و مرا رها کند.
پیله‌‌ی مرا بشکن و مرا آزاد کن از این زنجیر…

 

قسمتی از رمان :

 – باشه خودت خواستی! می‌دونم باهات چی‌کار کنم. فقط دعا کن پیداش کنم؛ وگرنه کاری باهات می‌کنم که آرزوی مرگ بهترین آرزوت باشه! بلایی سرت میارم که حتی نتونی تصور کنی!
گوشیش زنگ می‌خوره. موهام رو ول می‌کنه و روی زمین پرتم می‌کنه و گوشیش رو جواب میده.
– چیه؟ نگفتم کسی مزاحم نشه؟
نمی‌دونم کسی که پشت خطه چی بهش میگه؛ انگار عصبی‌تر شده. داد می‌زنه:
– باشه اومدم!
بدون توجه به من سمت در میره. از جام بلند میشم.
– من نمی‌دونم کجاست! من چیزی نمی‌دونم؛ بذار برم.
برمی‌گرده سمتم.
– فکر کردی من احمقم آره؟ تو خوب می‌دونی کجاست!
– من چیزی نمی‌دونم روانی! بذار برم، چی از جونم می‌خوای؟
– نمی‌دونی نه؟ به زودی معلوم میشه؛ خیلی زود!
از انباری بیرون میره و در رو محکم می‌بنده. با چرخش کلید توی در کنار دیوار سر می‌خورم.
– خدایا نجاتم بده!… خدایا چی‌کار کنم؟



 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 206 جمعه 23 شهریور 1397 نظرات (0)

 

مقدمه : 

حال را ول کرده ایم و دو دستی به گذشته ی مان چسبیدیم … گذشته ای که، گذشته و تنها خاطره ای بیش، از آن باقی نمانده … حال را ول کرده ایم و به آینده ای چسبیدیم که هنوز نیامده … باز هم تکرار مکررات… و پایان زندگی

 

 

 

قسمتی از دلنوشته :

دنیا پر شده از آدم های تقلبی 
آدم های انسان نما 
آدم هایی که فقط اسم انسانیت را به یدک می کشند 
بیایید حداقل ما انسان باشیم، شاید به غرورشان بر بخورد

***

کاش همه ی آدم ها بدانند که زندگی همانند چرخ و فلکی در حال گذر است 
یک روز خوشی 
یک روز غم 
یک روز سفیدی 
یک روز سیاهی 
همه ی این تضادها با هم معنا میشوند 
چرخ و فلک زندگی از حرکت نمی ایستد مگر اینکه قصد پیاده کردن شما را داشته باشد آن هم در دنیایی دیگر

***

قلم را در دست گرفته ام
مینویسم 
مینویسم 
و مینویسم 
آنقدر مینویسم که دیگر نایی در انگشتانم باقی نماند 
آنقدر مینویسم تا دیگر حرفی در دلم باقی نماند 
آنقدر مینویسم تا فراموش کنم صدای قلبم را 
آنقدر مینویسم تا فراموش کنم سازِ مخالفت عقلم را 
مینویسم 
مینویسم 
مینویسم 
و دیگر هیچ…

 

 

 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 4031 پنجشنبه 22 شهریور 1397 نظرات (0)

دانلود رمان اجباری به بزرگی عشق

اسم رمان:اجباری به بزرگی عشق.
ژانر داستان: عاشقانه اجتماعی هست .
خلاصه داستان :
داستان دختری رو روایت میکنه که پدرش رو به خاطر طلبکار هاش به بند میکشند .
دخترک تنها میمونه توی سختی ها و مشکلات دنیا دنبال راه چاره برای به دست اوردن تنها امید زندگیش به هر دری میزنه تا بالاخره …..


گفتار :هفت نویسنده هفت روز هفته رمان رو بروز میکنیم .امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید و مارو‌تنها نذارید .

مقدمه:
بخت میگردد ازمن با بی رحمی وقتی لحظه ای زاویه ی نگاهت تغییر میکند و گاهی چه دلتنگت میشود این دل بی چاره میدانی؟
میگویم گاهی اما این گاهی ها عجیب اند بوی همیشه را میدهند .
پس بیا ….بیا ابی بزن بر اتش تند تنش هایم خوب میدانی که دل در بی قراری هایش ارام از تو میگیرد .
افسوس و ای داد که نیستی پس ای دل بلرز ای قلب بشکن نگاهم ببار تا شاید بسوزد دل دنیایم به حال این انتخاب اجباری .
اجباری از جنس عشق !
اما هرچه باشد اجباری بیش نیست چه فرقی میان جنس است؟
هیبتش میترساند مرا !!
و مجبورم بزرگی اجبارم را بپذیرم در ازای عشق ….
******
لا به لای افکار پریشانم به دنبال پاسخی برای سوالات بی پایانم به هر سویی میزدم .
مگر تمامی دارد ؟مگر تمام میشود این زهر عذابی که روزگار مرا هدیه داد ؟!
دست هایی به دور بازوانم حلقه زدند و مرا بالا کشیدند چرا رهایم نمیکنن؟؟بگذارید در درد خود بمیرم .
نای قدم برداشتن را هم نداشتم !گویی قلبم در اتش سرنوشت که از جرقه ی تقدیر روشن شده بود میسوخت .
بغض سنگینی را که راه گلویم را سد کرده بود با زحمت فرو دادم ولی چه فایده؟ تا کی بغضم را ببلعم؟!دلم بی تابی میکند و به خود میپیچد چرا؟
چون خیلی وقت است که تنها بغض به

امیری کد بازدید : 694 پنجشنبه 22 شهریور 1397 نظرات (0)

دانلود رمان ازدواج اجباری

نام : ازدواج اجباری

نویسنده : sara bala

خلاصه:

بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده….و…پایان خوش

دانلود رمان ازدواج اجباری نوشته ~ sara bala ~ موبایل (جاوا ،اندروید ، ایفون) ،کامپیوتر (pdf) ،تبلت، ایپد

 

خلاصه:

بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده….و…پایان خوش

دانلود رمان ازدواج اجباری نوشته ~ sara bala ~ موبایل (جاوا ،اندروید ، ایفون) ،کامپیوتر (pdf) ،تبلت، ایپد

 


 


 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 497 پنجشنبه 22 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه رمان:  دانلود رمان ارباب سالار داستان یه دختره.  دختری که همیشه تنها بوده. مثل رمانهای دیگه، دختر قصه سوگلی نیست… نازپرورده نیست… با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری نداشته… همیشه

له شده و همین له شدناش هیچ غروری رو برای اون باقی نزاشته. دختر قصه مغرور نیست؛اتفاقا خیلی هم مهربونه. حتی برای اونایی که بهش بد کردن.

اما پسر قصه…تا دلت بخواد غرور داره…خودخواهه و از خود راضی … بالاخره کم کسی نیست که….  ارباب سالار..

 

 

 

قسمتی از رمان :
مثل همیشه تو اتاق بیکار نشسته بودم. حوصلم خیلی سر رفته بود.از رو تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم.

بابا اومده بود. بابا رو خیلی دوست داشتم. اما هیچ وقت دلیل اینهمه نامهربونی هاش رو نسبت به خودمو

درک نمیکردم. قبول داشتم بعضی وقتا عصبیش میکردم اما بابا همیشه برای من حوصله نداشت و از دستم عصبانی بود !!! آقا ( بابای بابا ) هم خدابیامرزه همیشه همینجوری بود . تا یادم میاد با من رفتار خوبی نداشت.
از اتاق که خارج شدم با صدای بند سلام کردم. بابا مثل همیشه جوابم رو با اخم داد ولی مامان با خوشرویی به سمتم برگشت.
مامان: سلام عزیزم بیا ببین بابات چه گوشی قشنگی برای سحر خریده. ( سحر خواهر کوچکترم و سوگند خواهر بزرگترم.)
– مبارکه سحر
– مرسی.
سحر و سوگند نه با من بدرفتار بودند و نه خوش رفتار.

بی تفاوت بودند که این به نظرم اثر رفتار بابا بود.
نگاهم به گوشی سحر افتاد. یه گوشی طلایی رنگ با مدل htc بود. غم عالم تو دلم نشست

. بابا هیچ وقت برام چیزی نخریده بود. حتی گوشی که

الان داشتم خودم با پول خرجیای جمع شدم خریدم . یه گوشیه ساده ۱۱۰۰

. صدای بابا منو از افکارم بیرون کشید.صدای بابا منو

 


 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو یابت شوید
بعد از عضویتدرسایت و ورد به سایت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عصویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 757 پنجشنبه 22 شهریور 1397 نظرات (0)
خلاصه رمان :
دختری شاد و شنگول که به دلایلی وارد یک خونه میشه که اون خونه دو تا شاخ شمشاد داره که یکیشون پلیسه یکشون خلاف و روانی
و اتفاقاتی میفته که زندگی دختر شادمون و اقا پسرا عوض میشه 
…. پایان خوش 

 

 

ازهمین جا شروع میشه…

زندگیست دیگر!

گاهی پرازفراز ونشیب…

گاهی هم آرام…

گاهی کَسی کِه اصلاً اِنتظارَش رانَداشتی بِه توخَنجَرمی زَنَدو…

گاهی آنکه بَرایَت عَزیزتَرین است…

بِه خاطرنابودنَشدَن تو،

ازخودمی گذَرَد…

واین سَرنِوشتِ توست…

یِک سَرنِوشتِ تاریک!

***کّمیل***

زندگی بروقف مرادم بودوخیلی هم راضی بودم…بالاخره بعدازکلی مکافات ودردسربرای راضی کردن

مادرم، روشناداشت زنم می شد…کسی که می تونست همیشه پشتم باشه ودلگرمم کنه.

دستی به ته ریشم کشیدم ونگاهی به خودم توی آینه انداختم…اون روز برام یک روزسرنوشت ساز

بود…روزی که سرنوشت من واون به هم گره می خورد…دوسرنوشتی که وقتی کنارهم قرارمی

گرفتن، کامل می شدن!.تاساعت شِش که باید می رفتم دنبال روشنا، وقت داشتم به خاطرهمین

تصمیم گرفتم که به دوست قدیمیم، سام یه سری بزنم.

یه شلوار کتون مشکی ویه پیرهن سفیدپوشیدم وآستیناش رو بالا زدم وساعت مچیم رودستم

کردم وبعداز درست کردن موهام ازاتاقم بیرون اومدم وازپله هاپایین رفتم:

-مامان یه ساعت دارم بیرون میرم…زودبرمی گردم.

مامان-کجا میری؟

-خونه ی سام.

مامان-امروز مثلا عروسیته!.الانم دست از رفیق بازیت برنمی داری؟

-مامان جان دیگه لحظات آخر مجردیمه…بایدبه نحواحسن ازش استفاده کنم!.
مامان-ساعت چهارباید

مامان-امرو

-خونه ی سام.

مامان-امروز مثلا عروسیته!.الانم دست از رفیق بازیت برنمی داری؟

-مامان جان دیگه لحظات آخر مجردیمه…بایدبه نحواحسن ازش استفاده کنم!.

 



 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 2463 پنجشنبه 22 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه:
شدی کــابوس رویـاهام
تموم زندگیـم دود شد
یه احساسـی تو قلبـم بود
که اونم نیست و نابـود شد

 

دانلود رمان کابوس روياهام داستان زندگی دختری به اسم یسنا ست که در کودکی مادرش رو از دست داده و با

پدرش که مردی قمار باز و متعاده زندگی میکنه.پدر یسنا تو یک بازی شکست میخوره و طلبکارش که مردی

اخمو و عصبی ست یسنا رو به عنوان یک خدمت کار به خونه اش میاره. اما در اصل یسنا رو برای پسرش که

فردی هوس باز بوده به خون خونه میاره و……


 قسمتی از داستان:
بابا نیم خیز شد و کفش های مرد رو تو دستش گرفت و گفت: آخه نا مسلمون از کجا بیارم؟
لگدی به بابا زد که بابا پرت شد روی زمین و مرد ادامه داد: پولو میدی یا نه….
بابا خون بینیشو پاک کرد و گفت: یک نگاه به خونه ام بنداز اگه چیز بدرد بخوری دیدی بردار و ببر….
مرد نگاهش رو دور تا دور خونه ی سی متریمون انداخت. فقط یک حال بیست متری و یک آشپزخونه ی ده

متری تو این خونه بود. حتی همین خونه هم مال خودمون نبود و مستجر بودیم. نگاه مرد به دو دست رختخواب

گوشه ی خونه و بعد آشپزخونه و لوازمش که شامل دو دست بشقاب و چند تا قاشق و دو تا قابلمه بود خورد.

پوزخندی زد و نگاهش رو از اونها گرفت و همون جور که خونه رو رصد میکرد،نگاهش روی من و کتاب و دفتر هام

که روی زمین پهن بود افتاد. با دیدن من چشم هاشو ریز کرد و با سوء زن نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم.

داشتم زیر نگاهش آب میشدم.سنگینی نگاهش رو تا چند دقیقه ای حس میکردم.آروم سر بلند کردم که دیدم

داره با پوزخند

 


 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو یابت شوید
بعد از عضویتدرسایت و ورد به سایت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عصویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 490 پنجشنبه 22 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه رمان :

دانلود رمان ارباب زاده مغرور من اربابی از تبار سیاهی، قدرت  و خشونت دختر ارباب دختری از جنس سکوت،آرامش،پاک،ساده و عاشق خدمتکار ارباب پسری از جنس سنگ و انتقام اما مهربون حالا این دختر قصه عاشق پسر قصه مون میشه و زمانی که ارباب متوجه میشه حالا چی در انتظار این دو نفر است…..: یسنا یسنا بیا ،دوباره رحیم افتاده به جون یکی تو رو خدا بیاحالا این دختر قصه عاشق پسر قصه مون میشه و زمانی که ارباب متوجه میشه حالا چی در انتظار این دو نفر است….

 

حالا این دختر قصه عاشق پسر قصه مون میشه و زمانی که ارباب متوجه میشه حالا چی در انتظار این دو نفر است…..

_: یسنا یسنا بیا ،دوباره رحیم افتاده به جون یکی تو رو خدا بیا

_:باز چی شده ؟من حوصله کل کل کردن با اون دیو دو سرو ندارم

_:الان وقت این حرفا نیست با ساقه انار افتاده به جون مش عباس

_:مش عباس؟؟ به اون پیر مرد چکار داره اخه

_:سر جریان پسرش دیگه،گفته پسرم رفته شهر رو من ازش خبر ندارم

اما خودش قایمش کرده بود

همراه ملیحه خدمتکار خونمون راه افتادم رحیم سر کارگر عمارت پدرم

بودو البته مورد اعتمادترین و دست راست پدرم،پدرم پسر نداشت ما

سه تا دختر بودیم دوتا خواهرم

یاسمنو یاس گل ازدواج کرده بودنو تو ده بالا زندگی میکردن،هر دوشون بچه داشتن

_:چی شده رحیم؟

ازش میترسیدم عین چی اما اعتماد به نفسمو حفظ میکردم اون موقع ها

۱۷ سالم بودو رحیم یک جوون ۲۸-۲۹ ساله بود قد بلندو چارشونه بودباچشمای مشکیو نافذ که ادم از سرماش یخ میزد

_:خانم برو بالا

_:نزنش،چرا میزنیش ؟!این پیر مرد مگه چقد جون داره؟

_:اون دروغ گفته و سزاش مرگه!

_:یعنی چی قتل که نکرده کارشم طبیعی بوده تو از احساسو عاطفه

سر رشته نداری وگرنه همه میدونن که هر پدری بود همین کارو میکرد

_:پسرش دزدی کرده اون از املاک ارباب

دوباره شلاق

 


 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 407 پنجشنبه 22 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه :
داستان ما راجع به دونفره؛ دونفر که باتمام قدرتشون سعی دارن دو نفر دیگه باهم ازدواج نکنن! یه خواهر شوهـر بدجنس و یـک برادر زن حیله گـــر و اما دوتاشون درحد مــــرگ تخس و شیطون! این دوتا سعی می‌کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیش‌هایی که نمی سوزونن…  البته بگما این دوتا در حد مرگ زبون درازن اما در حین تمام نقشه هایی که کشیدن یه اتفاقی میفته که باعث میشه مسیر زندگیشون تغییر کنه و… 

 

 

 

قسمتی از رمان :

از رستوران بیرون زدم و دیدم که مایان و دختر میمون وارد دانشگاه شدن، راه اومده رو برگشتم، وای که قربون نقشه توسرم برم.
وقتی به خونه رسیدم دیدم که یاسی خانوم خوشحال به این ور و اون ور میره
-سـلام.
یاسی خانوم وایساد
-خدابخیر بگذرونه، زلزله اومد.
کیفم رو روی مبل گذاشتم
-چیزی شده یاسی جون؟ خیلی خوشحالی!
ذوق زده گفت:
-آره مادر.
و بعد تند به اتاقش رفت، ابروم رو بالا انداختم، شاید داره شوهر می‌کنه که انقدر ذوق و شوق داره، خوش به حالش ما که ترشیدیم.
با لبخند ملیح لباسم رو درآوردم و همونطور که با قر به سمت اتاقم می رفتم شعر هم زیر لبم می‌خوندم
دلبرم، دلبرکم، دلبر بانمکم، هـــــو هـــــو
وارد اتاقم شدم و در رو بستم، لباس هام رو سر جاشون گذاشتم، روی تختم نشستم و مشغول باز کردن موهام شدم که در باز شد
باتعجب و دهنی باز گفتم:
-یاسی جون طویله نیستا! یه دری، یه اهمی، یه اوهومی.
یاسی جون درحالی که نیشش تا اون ور سرش باز بود گفت:
-چقدر زود بزرگ شدی مادر.
پوکر بهش خیره شدم
-چی می خواید ازم؟
یکمی این دست و اون دست کرد و بالاخره گفت
امیری کد بازدید : 302 پنجشنبه 22 شهریور 1397 نظرات (0)

خلاصه :

کاش بین اون همه همهمه حواسم بیشتر بهت بود تا بیشتر ازم دور نشی تا بیشتر سرد نشی بیشتر دلزده نشی کاش کمتر عاشقت بودم تا کمتر بشکنم کاش دلم کمتر بودنت را باور میکرد تا بودنت آسان تر هضم شود … پایان خوش

 

 

قسمتی از متن :

-با خوشحالی تلفنو گذاشتم سرجاش و جیغ زدم:-مامان وای مامان وای وای وای.
مامان هراسان از آشپزخونه خارج شد:-چیه چته دختر؟
همانطور که داشتم دور خودم چرخ میزدم رو به صورت نگران مامان گفتم:-استخدام شدم مامان استخدام شدم!
مامان با حرص نگاهم کرد و در حالی که زیر لب غر میزد برگشت تو آشپزخونه.
یه آهنگ شاد زدم و با خوشحالی شروع کردم رقصیدن تقریبا تمام مدل رقصایی رو که بلند بودم اجرا کردم با نفس نفس نشستم رو مبل و با چند نفس عمیق حالم جا اومد بلند شدم

آهنگو قطع کردم رفتم سمت آشپزخونه مامان داشت غذا درست میکرد نشستم پشت میز و یه خیار از تو ظرف سالاد جلو روم برداشتم،مامان با دیدنم گفت:-بجای خوردن پاشو کمکم کن‌،شب مهمون داریم؟
یه خیارِ دیگه از تو ظرف برداشتم و بیخیال گفتم:-کی؟
-خالت اینا!
-پوف مامان اونا که دیگه مهمان نیستند؟
مامان چشم غره رفت و گفت:- عیبِ سوگند میشنون!
تا خواستم چیزی بگم در ورودی باز شد و کیارش اومد داخل از تو آشپزخونه ورودی پیدا بود با دیدنش بلند شدم و گفتم:-سلام کیارش من اینجام.
با لبخند اومد طرفم و گفت:-سلام عزیزم.
با مامان هم سلام علیک کرد و نشست پیشِ من.
دستمو گرفت:-چخبر خانوم!.
با یادآوری استخدامم،خوشحالی کلِ صورتمو پوشوند:-کیارش استخدام شدم.
برخلاف من،اخم صورت جذاب کیارش را پوشاند و گفت:-عزیزم من که گفتم لازم نیست کار کنی!
لبامو آویزون کردم و با حالت قهر بلند شدم:-باشه اصلا من قهرم!

 

 
 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

امیری کد بازدید : 735 پنجشنبه 22 شهریور 1397 نظرات (1)

خلاصه ای از این رمان عاشقانه :

داستان من وتو از اونجایی شروع شد که اخر زمستون خواستی دلم رو گرم کنی تو خواستی

ما بشیمو من نخواستم اسرار کردی به یکی شدن ومن نخواستم زمستونم رو با تو تموم کردم

وخواستم حسم رو جدید کنم با اسرار های تو، من ادم عاشقی کردن نبودم ولی تو خواستی

تو خواستی من وتو ما بشیم ولی اخرش تلخیه به جون خودت ، الان جفتمون بعد از اینهمه دویدن

برای حسمون نرسیدیم چقدر تلخ از زانو اویز شدیم وبه زمین خیره شدیم واشک ریختیم اونهم تنهایی ،

کاش از اولشم من تنهایی تو هم تنهایی هر کدوم راه جدا وتنهایی میرفتیم یکی شدن رسم من وتو نبود

اخرشم رسم قصه من وتو این نبود تو تنهایی من تنهایی هدیه نصفه شبامون از خواب پریدنای

یواشکی واشک ریختن باشه ولی بازم بیخیال پس بازم من تنهایی تو هم تنهایی به راحت ادامه بده ،

بیخیالش منم الان تنهایی گریه میکنم تنهایی قدم میزنم تنهایی دستامو تو زمستون جدیدم گرم

میکنم داخل جیب پالتوی مشکیم ، مشکی خیلی وقته رنگ لباسم شده ها راستی فصل جدید

دانلود رمان فیلتر قرمز

 

مقدمه:

سردی هام رسیده مراقب دلت باش عزیزم
من نویسنده هستم
به من میگویند غمگین مینویسی
انها نمیدانند من غمگین نمینویسم
تقصیر من نیست غمگین نوشتنم
من شاد مینویسم
غمگین خوانده میشود
غمگین مینویسم
مانند مته ایی میشود بر جگر خواننده
عمق وجودش را به اتش میکشد
دریای غمش را متلاطم میکند
ساده بنویسم غمگین میشود
راستش را بخواهی زندگی ام غمگین ساخته شده
راستش را بخواهی ساده برایت بگویم اگر بغض هایم را به بیرون نریزم دیوانه ام میکنند
راستش را بخواهی غمگین نوشتنم غم های ساده ام را میزند
راستش را بخواهی من غمگین نمینویسم
فقط قلم جوهر خشکم بی قرار میشود
فقط قلم بی قرار میشود
بی قراری میکند
میخواهد بغضش را فریاد بزند
من غمگین نمینویسم
فقط خیلی وقت است خنده مثل مترسک چوبی کنار شالیزار بر لبانم دوخته شده

 



 برای مشاهده لینک دانلود رمان از طریق فرم زیر عضو سابت شوید
بعد از عضویت لینک دانلود نمایش داده میشود
با عضویت در سایت میتوانید از خدمات انجمن سایت نیز استفاده کنید

تعداد صفحات : 4

درباره ما
Profile Pic
سایت رمانک سایتی برای دانلود رمان جدیترین رمان ها برای موبایل و تبلت و کامپیوتر، رمان آنلاین ، داستان کوتاه دانلود کتاب و جدیدترین مطالب روز دنیا میباشد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 218
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1076
  • آی پی امروز : 67
  • آی پی دیروز : 72
  • بازدید امروز : 243
  • باردید دیروز : 434
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 2,463
  • بازدید ماه : 5,985
  • بازدید سال : 32,293
  • بازدید کلی : 585,890
  • کدهای اختصاصی