مقدمه:
اگر آسمان چشمان من امشب اشکباران است خیالی نیست! اگر فاصله ی بین من و تو به وسعت روزگاران است خیالی نیست! مرا همین بس، که عشقت در چهارچوب ویران وجودم پنهان است… “آذرخشِ آسمانم” باش (عارفه کشیر)
مقدمه:
اگر آسمان چشمان من امشب اشکباران است خیالی نیست! اگر فاصله ی بین من و تو به وسعت روزگاران است خیالی نیست! مرا همین بس، که عشقت در چهارچوب ویران وجودم پنهان است… “آذرخشِ آسمانم” باش (عارفه کشیر)
مقدمه :
خنده ای بر روی تلخ ها می نشیند بر لبم … خنده ای زندگی بخش و رویایی که … می تواند دلم را آرام کند از زندگی … خنده ای از بهر او
قسمتی از متن :
روزی می شود که گریه خواهی کرد … برای تنهایی … برای او … برای خندیدن های از دست رفته … پس چرا حالا خنده به لب نمی اوریم؟
وقتی یک نفر کل دنیایت شود … آماده از دست دادن دنیایت باش … پس حالا بخند … بگذار عزایت تنها برای او باشد … نه برای رفتنش و نخندیدن هایی … که می توانست باشد
مقدمه :
حال قلبم دگر طوفانی نیست … دگر باران ندارم … حال ابری را دارم … که بعض امانش را بریده … بغضم راه نفس کشیدنم را برده … سنگم و سرد … بی تابم و دل شکسته … قلبم دگر طاقت دوری تو را ندارد … حال قلبم دگر طوفانی نیست …دگر باران ندارم
خلاصه :
قصه دختریه که تو پول غرق نشده دختری که به خاطر مادرش دست از ارزوهاش کشید. مادری که به خاطر دخترش شب و روزش شد کار و کار و کار درباره یه دختره دختری که درد کشید. همون دختری که عزیز کرده پدرش نبود و از سه سالگی سنگ قبر سرد پدرش مرحم درداش بود.
درباره ی مادریه همون مادری که میگن بهشت زیر پاشه. یه پسر پسری که زندگیش خانوادشه پسری که روزگار به کامش خوش نبود. بازی سرنوشت چه تقدیری براشون رقم میزنه؟؟
قسمتی از متن رمان :
لبخندم تبدیل به ناراحتی شد. مادر بزرگم پیر بود و تنها توی خونهای بزرگ وسط جنگل زندگی میکرد. خونهای که همیشه تاریک بود و مادربزرگ من هم اونقدر ترسو بود که همیشه یک جفت دستکش برق دستش میکرد و هر کس غذا را روی اجاق درست نمیکرد و همیشه میترسید تا با استفاده از وسایل برقی بمیره. همیشه یا غذاش رو میخرید یا غذا را خودش بدون گاز درست میکرد. بدتر از همه اینکه گیاه خوار هم بود. من از سبزیجات متنفر بودم ولی حالا تمام تابستون رو مجبور بودم باهاشون سپری کنم. آهی کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و مادرم هم تا دید محکم پتو رو از روم کنار زد.
– بلند شو برو دست و صورتت رو بشور؛ دیرت میشه!
با آه و ناله به سمت دستشویی رفتم. دست و صورتم رو شستم و لباسهام رو پوشیدم.
– صبحانه رو خونه مادربزرگ میخورم؟
خلاصه :
دختره فوق العاده شیطونی داریم به اسم الناز ..که سعی در در اوردن حرص پسر عمه اش سیاوش دارد. بخونید ببینید آیا…..به هدفش میرسه یانه.
قسمتی از متن رمان :
توی افکار خودم غرق بودم که یه چیزی فرو شد تو پهلوم ویه متر پریدم هوا برگشتم دیدم نفس بانیش باز نگام میکنه چشم غره ای بهش رفتم وپهلومو ماساژ دادم
وگفتم: نفس تو فقط یه بار دیگه اینطوری یهویی سوسک رسانی کن تامن فرم صورتت رو عوض کنم واون جناب قانون گوربه گوری ات نشناستت.
جناب قانون یه جورایی نامزد نفس بود که بنا به دالیلی نامزدیشون بهم خورده بود و هرچند وقت یک بار همدیگه رو میدیدن ویه گفت وگویی هم باهم داشتن من که خییععلیییی ازش بدم می اومد جناب قانون رو میگم ها….حاال دلیل اینکه بهش میگم جناب قانون اینه که وکیله خیرسرش
خلاصه :
دختری که بعد از پنج پسر به دنیا می آید .گردن بندی که اسرار زندگی دختر داستان ما است.ماجرا های غم انگیز و هیجانی را پشت سر میگذارد.دختر یاد میگیرد چگونه عشق بورزد ، چگونه محبت کند ،چگونه بخشنده باشد.
مقدمه :
سکوت خواهم کرد … اشک هایم را در سکوتی سنگین رها خواهم کرد … و نفرینی را نثار جان کسانی خواهم کرد … که روحم را گرفتند … فراموش خواهم کرد کسانی را که مرا از خودم گرفتند و من شدم دختری از جنس تاریکی ها … سکوت خواهم کرد در برابر عربده هایی که از سر حسرت و طمع بر سرم زده شد … سکوت خواهم کرد تا خدایم برگردد و جواب این ظلمت ها را بدهد …سکوت خواهم کرد تا لحظه مرگ تا اوج دوری … گرچه من سال هاست نقاب شادی بر صورتم زده ام ! ای غم
خلاصه :
هفت خان رستمی تکرار شده در کتابی جادویی و قانونی برای منع احساسی حتمی پسرکی مجازات شده برای عشق. حالا این پسرک برای عشقش مبارزه میکند.
مقدمه :
من هنوز هم برای تو مینویسم ، از بهر تومینویسم….من ، تماما تو را توصیف میکنم! و تو نمیدانی با هر کلمه ، چه بر سرم می آید” برای نفس کشیدنم دست و پا میزنم ، جایی درست میان خاطرات!
قسمتی از متن :
من ، اَبد و یک روز محکومم به دوست داشتنت! فرقی ندارد که تو بدانی و مرا نخواهی، یا بی تفاوتیت که جان از تنم میبرد نصیبم شود! این اَبد و یک روز هیچ وقت عفو نمیخورد!
***
اتفاقی که نیوفتاده!
فقط تو آمدی ، به من عشق دادی ، مرا دلباخته ی خودت کردی ، دیوانه و مجنون خودت کردی و درست در اوج داستانمان رفتی!
و بعد از آن ، من ماندم و یک دنیا خاطره ، یک بغل بغض، و یک بالشت که هرشب خیس میشود با هر قطره خاطرات…
اتفاقی که نیوفتاده!
فقط شده ای نقش اول تمام داستان های عاشقانه دخترکم ؛ و او هنوز هم تو را مردی که رفت میشناسد!
خلاصه :دانلود رمان آباد و چور آباد و چور روایت خانواده ای شمالی است که با تمام اختلافات و مشکلات ریز و درشت کنار یکدیگر با محبت و صفا و صمیمیت روزگار می گذرانند اما رفته رفته بذر کینه دلهای سرسبزشان را خارزاری بی حاصل می کند. جوانان این خانواده که دانلود رمان آباد و چور در کشمکش های میان بزرگترها گاهی درگیر عشقند و گاهی رنج، سعی دارند با پنجه های خالی خود از میان آوار قهر و کینه پیکر خاطرات گذشته را بیرون بکشند و جان ببخشند، پیکری که معلوم نیست زنده باشد یا مرده.
مقدمه :
امشب برمن است این تنهایی … گویی تکرار شبانه است که ندارد پایانی … دگر سخنی بر میل نیست … باید پذیرفت سکوت را یک وقتایی…
انسان ها قادر به فراموش کردن خاطره هاشون نیستند
اما اولین خاطره ها ماندگارترین چیزی هست که میشود تجربه کرد و بهترین حسی هست که دیگر تجربه نمیشود
اما بهترین چیزها را میشود همیشه بدست آورد
خاطرهها سر آغازی ندارند و پایانی برای وصف آن نیست…
***
خلاصه :
یک نفرین، یک جنگل، یک شایعه! هرکدام از اینها داستانی میسازند و دخترک داستان مارا سوق میدهند به راهی که انتهایش مشخص نیست. به راهی که دخترک قصهی ما میتواند از سختیها رها شود. در این راه دخترک میفهمد که گاهی زندگی چقدر سخت میشود، به راهی که دخترک طرد میشود برای یک نفرین؛ ولی به راستی دخترک کدام را انتخاب میکند؟! عشق یا ارامش؟!
خلاصه:
چهارتا دوست که دانشگاه قبول شدن..خوشحالن اما حتی فکرشم نمیکنن چه چیزایی رو قراره تجربه کنن..یه اشنای قدیمی رو پیدا میکنن و صدالبته با یه سری پسراشنا میشن اما یکیشون کاری میکنه که ورق برمیگرده… پایان خوش
خلاصه:
نازنین سرمدی تکدختر ارتشبد بابک سرمدیه. از اول، زندگیش تعریفی نداشته؛ دخالتهای بیجای برادر بزرگترش و تیکههایی که از پدرش میشنیده، زندگی رو براش زهر کرده بود. تا اینکه ناخواسته توی زمان سفر میکنه و مجبور به ازدواج با شاهزاده ایلام، ریموش میشه. غافل از اینکه هیچ چیز اونطور که دیده و شنیده میشه نیست. پایان خوش
خلاصه:
نازنین سرمدی تکدختر ارتشبد بابک سرمدیه. از اول، زندگیش تعریفی نداشته؛ دخالتهای بیجای برادر بزرگترش و تیکههایی که از پدرش میشنیده، زندگی رو براش زهر کرده بود. تا اینکه ناخواسته توی زمان سفر میکنه و مجبور به ازدواج با شاهزاده ایلام، ریموش میشه. غافل از اینکه هیچ چیز اونطور که دیده و شنیده میشه نیست. پایان خوش
رنج سنی: چهارده تا بیست و یک سال
مقدمه:
تق تق صدا رو میشنوی؛
صدای راه رفتن؛
نمیبینی اما میشنویش؛
دستانش را با پیچ و تاب و ظرافت میچرخاند؛
من و تو هم با ظرافت میچرخیدم؛
خیال میکنیم من و تو عاشقانه میرقصیم؛
بدون آنکه بدانیم چرا میخندیم، گریه میکنیم و اشک میریزیم؛
ناخودآگاه خوشحال میشویم؛
به یک دفعه دوست داریم دراغوش بگیریم؛
این یک دفعهایها عجیب نیست.
گذشت و گذشت تا من و تو فهمیدیم؛
که چه خوش خیال بودیم؛
اصلا سرنوشتی در کار نبود؛
نه تقدیری بود نه بازی زمانهای،
من و تو عروسک یک تئاتر بودیم؛
عروسکی برای سرگرمی،
لعنت که عروسک گردان کس دیگری بود.
اعصابش به شدت خرد شده بود؛ پرونده را جلویش روی میز پرت کرد.
-خب، این پرونده، اینم شواهد؛ میخوام بدونم ازش چی میفهمی؟
فرد روبهرویش سرش را پایین انداخته بود و با دستانش ور میرفت.
با این بیخیالی، او بیشتر عصبانی شد و کف دستانش را به شدت روی میز کوبید؛ که صدای بدی ایجاد کرد.
دخترک از ترس سرش را بالا آورد حتی ترس را میشد از چشمانش خواند؛ حسام با دیدن حرکات دختر با خود فکر کرد:
-نچ این اشتباهی وارد این جا شده؛ مال این شغل نیست.
فریادی از خشم زد و گفت:
-د نگاه کن دیگه، داری از دستوراتم سرپیچی میکنی؟
دخترک سریع و در حالی که رنگ چهرهاش از شدت ترس به سفیدی میرفت با سختی گفت:
-نه قربان.
خلاصه:
شبیه او، داستان یک عشق یک طرفه است که از لیلی داستان، مجنونی میسازد، که از خود واقعیش میگذرد تا شبیه ”او“ باشد. ”او“یی که چنان در دل معشوقش ریشه دوانده که طوفان زیبایی زبانزدش هم آن را ریشهکن نمیکند!
خلاصه رمان :
نيلوفر آمين استاد خط آموزشگاه شهر، تفكر و دل مشغولى هاى خاص خود را دارد؛ دخترى عادى و معمولى با قلبى بزرگ! عشق وافر او به برادرش كيان، تمامى زندگيش را پر كرده است. حضور فرحناز هنر آموز خط، زندگى نيلوفر را دست خوش تغيير شيرينى مىكند و در اين ميان، يك تماس تلفنى و يك صدا، آغازگر بزرگترين تحول زندگى نيلوفر در آستانه ی سی سالگى مىشود!
مقدمه:
کسی که تکیه گاه نداشته باشه؛ تنهاست.
هیچکس نمیفهمه دردش چیه.
هیچکس نمیفهمه پشت هر لبخندش بغض پنهون داره.
کسی که یه خلاء بزرگ تو زندگی داره.
قسمتی از متن رمان :
رو تختم جابه جا شدم و یه آهنگ جدید پلی کردم. متوجه شدم گوشیم درحال زنگ خوردنه. چشمم که به اسم روی صفحه خورد سریع جواب دادم.
– الو؟
هانیه:کجایی شیانا؟
– کجام به نظرت؟ خونه دیگه.
– دیوونه! امشب تولد تبسمه میخوایی نیایی؟
– خب زنگ نزد دعوتم نکرد، چی کار کنم؟
– باهم قهرین؟ بهم گفت بهت بگم بیای
مامانم هی داد میزد که برم ناهار بخورم.
– من باید برم. کارنداری؟
[هانیه باحرص]-خاک توسرت! اصلا نیا!
و گوشی رو قطع کرد. به گوشی یه نگاهی کردم و گذاشتمش رو تخت و وارد آشپزخونه شدم.
مامان: کجایی؟ بشین! غدات یخ کرد.
[شادی با نیشخند]-داشتی با کی حرف میزدی؟دانلود رمان شیانا
به هر سو هر زمانی که بیارم بر لبم نامت…..
دلم می گیرد آرامش شوم رامت…
می آرایی تو گیسوان خود از تکه هایی نور…
که گویی از غمی فارغ شدست حالت…
دلت مشکی ولیکن می زند چشمک بلورانت درونش…
همین هم خبری می دهد از عمق دل شادت…
فراوانی بشر از حالت تو غافل اند…
همین است که گویند تیره و تار است کارت…
در نا امیدی امید دمیدست…
نمی دانند هر شب هست پیغامت…
هان که در هنگامه هم سود آرمیده…
که حتی ظلمت شب هم سپید است…
تفاوتی ندارد که سپهر گیتی ام چگونه باشد…
در تمامی جهان حس امید است.
و خدا…
آسمان شب را برای گرفتن امید مشکین ساخت و درونش ستاره قرار داد.
ستاره های سپید در دل سیاه و مشکین شب می گویند:
حتی در تاریکی ها و ناامیدی ها نور امید و روشنایی پیداست…
مقدمه:
وقتی با قلم،فارسی می نویسم…قلم روان تر است. ورق زیبا تر است. چشم من عاشق تر است. عشق؟ آری! مگر می شود فارسی نوشت و عاشق نبود؟ فارسی شنید و عاشق نشد؟ فارسی خواند و عاشق نماند؟ فارسی عشق است. پر است از کلماتی که پیچ در پیچ نوشته می شوند و روی کاغذ عاشقانه می رقصند. پر است از وزن و آهنگی که عاشقانه ،هماهنگ خوانده می شوند. پر است از معنا و مفهومی از محبت،که عاشقانه به دل می نشیند. فارسی پر از عاشقانه هاست.
اینجاست که باید گفت: عاشقانه دوستت می دارم ای پارسی… تو پاک و زلال همچون خلیج فارسی.و این است عاشقانه های فارسی.
دانلود دلنوشته فریادی از سکوت اختصاصی یک رمان
به هر سو هر زمانی که بیارم بر لبم نامت…..
دلم می گیرد آرامش شوم رامت…
می آرایی تو گیسوان خود از تکه هایی نور…
که گویی از غمی فارغ شدست حالت…
دلت مشکی ولیکن می زند چشمک بلورانت درونش…
همین هم خبری می دهد از عمق دل شادت…
فراوانی بشر از حالت تو غافل اند…
همین است که گویند تیره و تار است کارت…
در نا امیدی امید دمیدست…
نمی دانند هر شب هست پیغامت…
هان که در هنگامه هم سود آرمیده…
که حتی ظلمت شب هم سپید است…
تفاوتی ندارد که سپهر گیتی ام چگونه باشد…
در تمامی جهان حس امید است.
و خدا…
آسمان شب را برای گرفتن امید مشکین ساخت و درونش ستاره قرار داد.
ستاره های سپید در دل سیاه و مشکین شب می گویند:
حتی در تاریکی ها و ناامیدی ها نور امید و روشنایی پیداست…
خلاصه:
آدما های مغرور دو دسته اند:مغرورِ خوب و مغرورِ بد . مغرورِ خوب هیچ وقت تو هیچ چیز جلو نمیره، اما اگه جلو بری و ازت محبت ببینه چند برابر بهت محبت میکنه… اما مغرورِ بد هر چه بیشتر بهش محبت کنی و علاقتُ بهش ثابت کنی غرورش پررنگ تر میشه ودست تو دستِ غرور میزاره و باهاش میره و ازت دور میشه و جواب محبت هات رو با سردی میده!
گاهی باید قبول کنیم برای داشتنِ حالِ خوب باید از دوست داشتن دسته ی دوم دست برداریم، دوست داشتن آدم هایی که غرورشان اولویتشان است آزار دهندست. باید دید شخصیت های این رمان ازکدوم دسته هستند! شخصیت هایی که توی یک دوراهی قرارمیگیرن.
خلاصه:
داستان دربارهی دختری به نام آرزوست. آرزو، دختری منزوی است که زمان زیادی را در بحران بیمحبتی پدرش به سر برده، چرا که باعث و بانی مرگ عشق پدرش قلمداد میشود. او به طور تصادفی با مردی آشنا میشود که به آرزو کمک میکند تا تنها عامل نجات زنی باشد که اکنون، در مقام همسر و همراه پدرِ آرزو است. این نجات میسر نمیشود مگر به واسطهی عشق بزرگ این مرد که نه تنها آرزو را مدیون انسانیت خویش میکند، بلکه به او کمک میکند از دنیای انزوای خود فاصله گرفته و بودن در کنار افراد دیگر برایش از تنهایی لذت بخشتر باشد.
مردی که به او عاشق شدن را میآموزد و تنها مایهی آرامش قلب نگران او میشود؛ همان مردیست که ناخواسته باعث میشود آرزو پی به رازهای گذشته که سالها از آنها بیخبر بوده ببرد و این مرد همان مردیست که در شرایط سخت، آرزو را همراهی میکند ولی گاه سختیها پیروز میشوند تا بین آن دو جدایی بیندازند. حال کدام یک پیروز خواهد شد؟ عشقی پاک و عمیق که از یک نگاه دو قلب را به اسارت هم در میآورد یا دشواریهایی که از گذشته نشات گرفته و تا میتوانند مانع بر سر راه خوشبختی این دو عاشق میاندازند؟
خلاصه رمان :
۲۵ سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد…و من نمیدونستم بازی روزگار چهقدر ناعادلانه عمل میکنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک هویت دیگه بشه! رفتن به اون عمارت برای من همه چیز بود؛ چون به تو میرسید! به تویی که زندگی رو ازم گرفتی…به تویی که هویتم رو گرفتی! من فقط یک بازیگر ساده بودم با کلی خیالهای رنگی که برای نبود تو خوشحالی میکرد. من…منی بودم که خودم رو بین نقاب سادگیِ یکی دیگه پنهان کردم تا به آخر زندگیِ تو برسم.
ژانر : رمان عاشقانه (دانلود رمان عاشقانه)
مقدمه رمان :
عشق به انتها رسیده، تقدیر بر باد رفته، خاطرهای گمشده، فقط مانده یک دل شکسته؛ اما هنوز عاشقی هست. عاشقانهای مثل من و تو، عاشقانهای که هیچ سرنوشتی پایان آن را به جدایی ختم نمیکند.
شور عشق از یک لانه شروع شد که با هر بار دیدنت، بودنت تفاوت داشت.
دیدارهایی که هیچگاه به اتمام نمیرسد؛ که درآن پر از شعرهای عاشقانه و واژهای گمشده است؛ که شاید هیچ لیلی و مجنونی و هیچ شیرین و فرهادی آن را به یکدیگر نگفته باشند.
نمیدانم که چگونه آهسته و آرام در دل و جانم جای گرفتی
قسمتی از متن رمان :
فندک طلاییم که سالهاست یادگار روح مُردهم بود رو میان انگشتهام فشردم و خیره به شعلهی آتشش مرور میکنم تا امشب باز هم مرهمی برای دردهام داشته باشم.
«چشمم میان ازدحامی که با خوشحالی منتظر دیدن جان دادنش بودن به جستجو میگشت تا شاید برای آخرینبار رحمی به یتیم بودنم کنن.
خلاصه رمان :
ماجرای دو دانشجوی هنر که از همان اولین دیدار با یکدیگر به مشکل بر می خورن و دعوا درگیری هاشون راه جدیدی در زندگی براشون باز می کنه
ژانر : رمان عاشقانه (دانلود رمان عاشقانه)
قسمتی از رمان :
باران همانندِ شلاق روی صورتش تازیانه می زد…
سوگند با تمامِ سرعتی که داشت به سمتِ درِ دانشگاه می دوید!
“وای عجب غلطی کردم ماشین نیاوردما…خیسِ آب شدم”
صدای جیغ مانندی او را متوقف کرد و به عقب برگشت…
-سوگند…چرا شبیهِ موش آب کشیده شدی؟
شانه ایی بالا انداخت و با حالتِ زاری نگاهِ نارگل کرد
-چه می دونم بابا…گفتم اولِ مهرِ هوا بوی خوب میده ماشین نیارم،از کجا می دونستم
قرارِ خداوندِ مهربون از آسمون شلنگ بگیره رومون!
نارگل خندید و سوگند رو به زیرِ چترش هدایت کرد
-خب بابا حالا دیگه به پرو پای خدا نپیچ یهو دیدی زد سوسکمون کردا!از من گفتن
سوگند دستهاش رو زیرِ بغلش برد تا از لرزششون کم شه
-خدای شما با من شوخیش گرفته بعدش تو طرفداریشو می کنی؟
-اِ…مگه تو عاشقِ بارون نبودی؟پس چرا غر می زنی؟
سوگند همونطور که یک قدم به جلو بر می داشت گفت:
-هنوزم هستم…اما نه با مانتوی نازک و بدونِ ماشین
نارگل پاتند کرد به سمتِ درِ ورودی
-حالا برو دعا کن حراست به همین مانتوی نازکت که خیس شده و چسبیده به تنت گیر نده
سوگند با کف دست به پیشونیش زد
-وای نه…فقط همینو کم دارم،یعنی اینا به بلایایِ طبیعی هم گیر میدن؟
نارگل دستش رو کشید و با غیظ نگاهش کرد
-حالا میشه به جای این حرفا بیایی بریم تا از همین جلسه ی اول دیر نرسیم سرِ کلاس؟
سوگند همونجوری که پاهاش رو شلخته وار روی زمین می کشید پوزخندی زد
-نیست ما همیشه سرِ موقع می رسیم کلاس،واسه همین خیلی مهمِ جلسه ی اول دیر نکنم
خلاصه:دانلود رمان بنام سپیده گاهی اوقات توی زندگی ادم یه سری اتفاق ها می افته.خیلی هاشون جزئیه.ولی بعضی هاشون دنیامونرو تغییر میده.سپیده قصه ماهم،یکی از همین اتفاق ها سرنوشت ش رو عوض میکنه.مجبور به ترک شهرودیار میشه……هر داستانی با نام پروردگاریکتا اغاز میگردد.ولی این بار این قصه پرغصه به نام سپیده اغاز میگردد.دختریاز جنس غم وتنهایی.دختری که سوار براسب خیال؛درروزگارخوشی،تا اینده های خیلی دورسفرمیکند.کاخرویایی برای خودش میسازد.دران سپیده صبح ؛که چشم بدین جهان گشود؛مویش به سیاهی شب ورویش بهسپیدی صبح.از ان رو پدرش اورا سپیده نامید.سپیده ای که ؛غصه بااب وگلش عجین شده بود.آنچنان مردانه؛در
ژانر : رمان عاشقانه (دانلود رمان عاشقانه)
پیشنهاد می شود
دانلود رمان رفتم که ناتمام بمانم
برابرسختی هاومشکلات روزگار می ایستد؛خم به ابرو نمی اورد وهنوز هم؛درونش دخترکی سرزنده
وشاد؛زندگی میکند.
یکه وتنها،درهیاهوی شهری شلوغ،رهامی شود.بی هیچ تکیه گاه وسرپناه.
ودراین میان مردی،از جنس وغرور ،پابه زندگی سپیده قصه ما می نهد.
به خیال خام خود،میخواهد بشکند اورا؛ولی هیچ نمیداند که اوخود از جنس سنگ است وهیچ وقت نمی شکند.
تا ان زمان که این مردگرفتارمیشود.یعنی هردوی انها گرفتارمیشوند.
غرق دریایی بی کران میشوند.
دریایی سه حرفی. ع.ش.ق
همین کلمه سه حرفی زیبااست که شکوفه امید؛به ادامه حیات را،درجان ها می رویاند.
دوستان عزیزم؛ممنون میشم که منو در نوشتن رمانم؛یاری کنید وتا اخر همراهم باشید.درضمن،پست های
ابتدایی از زبان یک دختر بچه هشت ساله است.پس لطفا زود قضاوت نکنیدوصبور باشید
ازهمون جایی که یادم میاد؛براتون تعریف میکنم.طبق گفته های پدرم-مربوط به زمانی که سالم بودم واون اتفاق
نیفتاده بود-از اون دخترهای فوق العاده شیطون،والبته شیرین زبون بودم.بابا که میگفت؛خیلی اوقات اشک
مامانمو،به خاطر همین شیطنت هام در اوردم.ولی لازمه یه نکته رو هم بگم ها؛از این دخترهای تخس و بی
ادبم نبودم.به هر حال به نظرم خیلی چیزها وخیلی اتفاق ها،توی تقدیر
خلاصه:
دختر ماجرای ما یه دختر فاقد احساساته، یه دختر که بلد نیست بخنده، نمیدونه عصبانیت چیه. از غم، نگرانی، کسالت، اضطراب و دوستداشتن فقط اسمشون رو بلده. این دختر تو ماجرایی درگیر میشه. ماجرایی که اون رو تو مسیر کینه دیگران قرار میده. انتقام چیز قشنگی نیست؛ اما شاید قربانی انتقام شدن بتونه اون رو به بلوغ عاطفیاش برسونه. شاید با محبت دیدن تو لحظات تنهاییاش بتونه احساسات رو درک کنه.
ژانر : رمان عاشقانه (دانلود رمان عاشقانه)
مقدمه:
همیشه همه چیز آنطور که میخواهیم نیست. گاه زندگی سخت می گیرد.گاه کولاک روزگار قلب را منجمد میکند. گاه خطر ها در پیش روی آدمی قرار می،دهد؛ اما زندگی صحنه پیش بینی نشدههاست.
گردش زمین، شب و روز را به ارمغان میآورد، همچنان که گردش روزگار تلخی و شیرینیها را. تنها چیز مهم این است که آدمی، در رهش برای رسیدن به پروردگارش، هر چهقدر دشوار، سرافراز باشد.
قسمتی از رمان :
ساعت هشت شب بود و من آروم و صامت یه گوشه نشسته بودم و به جشنی نگاه میکردم که توش همه شاد بودن، به جز من. شب شده بود و همه مهمونا داشتن باهم خوش و بش میکردن. مهمونی ما پارتی نبود.
برای خاندانی مثل خاندان سماواتی مایه ننگ بود که همچین مهمونیهایی بگیرن. بعد اون بحث مامانم به هدفش نرسید و بابام جشن رو به فرداش موکول کرد.
روی یه صندلی نشسته بودم که دیدم مردی حدوداً سی و پنج-شیش ساله و لاغر اما خوشتیپ و خوش قیافه اومد و کنارم نشست. کت شلوار توسی رنگی پوشیده بود و موهای پرپشت و نسبتاً بلندشو با ژل عقب داده بود. پوستش گندمی بود و با لبخند به جلو خیره شد.
مقدمه:
من محکومم به نماندن… به رها کردنت… رفتن همیشه از نامردی نشات نمی گیرد! اگر رفتم، اگر نخواستم باشم، فقط یک دلیل داشت… اینکه باشی و بمانی… اینکه بدانم هستی و در یک نقطه ای از این شهر بزرگ نفس می کشی… رفتنم را به بی لیاقتی تفسیر نکن!
برای حفظ کردنت ناچار به بریدن شدم…
سخت شدم تا دل کندن از من برایت راحت تر شود… اینبار نفرت باعث جدایی من از تو نیست، شاید عجیب باشد ولی من و تو به جرم عاشقی تقاص پس می دهیم و من به گناه دوست داشتنت باید رهایت کنم… اینجا عاشق بودن سبب جدایی است!
و در این میان باید “نغمه” ای باشد تا مانع امضای حکم جدایی مان شود…
نغمه ای از جنس دوست داشتن، با صدای عشق… شاید… ” نغمه ی عاشقی”
قسمتی از متن رمان :
– بالاخره داریم ” ما” می شیم!
با این حرفم خندید و به سنگِ تیره ی مادرم خیره شد.
– عمه نمی ذارم آب تو دلش تکون بخوره!
و بعد خودش را به سمتم کشید و دستش را دور شانه های خم شده ام حلقه کرد. من هر بار پا در این مکان می گذاشتم غمِ سنگینی شانه هایم را به سمت زمین می کشاند…
– می شم همه کسش… اومدیم این خبر رو بهتون بدیم تا دیگه نگران گل دخترتون نباشید!
خبر نداشت که پیش از اینها همه کسم بوده… نگاهم که کرد، غرق شدم در نگاهش و لبخند زدم.
– خوبه هستی… اگه نبودی من چطور نبودشون رو دووم می آوردم؟
باز هم همان لبخند های ناب… و دستی که کتفم را فشرد… چه در درون این مرد نهفته بود که این چنین برایم عزیز و خواستنی بود؟
به نام خدا
کنار یخچال ایستاد. درش را باز کرد و نگاهش را داخل یخچال چرخاند تا چیزی برای شکم گرسنه
اش پیدا کند. یخچال پر بود
از غذاهای نیم خورده و فست فود. اخم هایش را در هم کشید. نگاه کردن به ظرف میوه ، معده
خالیش را تحریک می کرد.
بی خیال سوزش احتمالی معده اش شد و خیار و نارنگی ای برداشت و به در یخچال تکیه داد.
نگاهش روی خواهرش که با
استرس دستمال کاغذی داخل دستش را تکه تکه می کرد، نشست. پوزخندی زد. خواهرش در
عرض پنج سال از زنی دانا
و زبر و زرنگ، به زنی ترسو و بدون رای تبدیل شده بود و این به شدت آزارش می داد.
خواهرش خوب و کامل بود و تنها چیزی که از اول در او دیده نمی شد، اعتماد به نفس بود و
بس. البته آن را هم داشت
ولی از نوع کاذبش. اما حالا از او چیزی نمانده بود جز زنی ترسو که برای هر کارش نیاز به تایید
داشت و همان اعتماد به
نفس ناقصش هم بر باد رفته بود. غلط ترین انتخاب عمر او، انتخاب شریک زندگی اش بود و
همین هم او را به این فلاکت
انداخته بود. خواهرش برای آن مرد حیف بود. سارا بلند قد بود و خوش پوش! صورت استخوانی و
کشیده اش با اعضایی
مناسب زینت شده بود. دهان، بینی و چشم ها، شاید هر کدام به
لینک های دانلود
خلاصه ی از داستان رمان:
دختری به نام تیام……دختری در سال سوم دبیرستان……..از لحاظ ظاهری متوسط ولی از لحاظ باطنی محشر….غرق در درس و بحث …….تا اینکه شاهزاده رویاهای هر دختری از راه میرسه…ولی تیام خانم چشم وگوشش اونقدر بسته بوده که شاهزاده رو نمیبینه ….شاهزاده هم چشمش باز و فقط قیافه رو میبینه و اخلاق رو نمیبینه تا اینکه…
با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه…اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز و زار زار اشک میریخت…دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:«سوگل این امتحان اونقدر هم مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی…..»
_چی چی رو مهم نیست…..گفت تو معدل تاثیر داره.
_هنوز اول ساله جای جبران هست…
_وای تیام تو که مثل من گند نزدی پس حرف نزن.
سرمو عقب اوردم سعی کردم ناراحت نشم….اروم سرشو بالا اورد تو چشمای قهوه ای تیرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشید….
_برو بابا.
همدیگه رو بغل کردیم و اون همانطور که دماغشو میکشید بالا گفت:«تیام…تو تاحالا تک اوردی…نیاوردی نمیدونی من چه دردی دارم»
دستمو لای موهای خرمایی پر پشتش کردم و گفتم:«دبیرستانه و تک اوردنش»
_دیوونه.
سرشو از روی شونم برداشت که در با یک حرکت باز شد و شیدا و باران هم اومدند تو….با صدای بلند خوندند:
گریه نکن زار زار…
میبرمت بازار…
میفروشمت دوهزار…
دوهزار قدیمی….
به زن عباس قلی….
میخرم ازش یک بطری…
و با خنده به طرف سوگل اومدن…..و مشغول بهم ریختن موهاش شدن اونم با جیغ اعتراض میکرد……
وقتی اون دوتا هم درکنار ما نشستند شدیم ۴ نفر روی یک نیمکت و نزدیک بود من از این طرف بیوفتم…..
باران:«بچه ها قراره امروز حسام بیاد دنبالم…دوست دارم شماها هم ببینینش……..سلیقمو ببینین»
شیدا با خنده گفت:«سلیقه تو که معلومه …یا یک مرد چاق و شکم گنده و کچل و قد کوتاه …یا یک پسرک جفاد(جواد)هست با موهای کفتری و شلوار کردی..»
باران:«خیلی بیشعوری شیدا.»
فرمت رمان:pdf,apk,java,epub
قسمت دانلود
دانلود رمان وسوسه اختصاصی رمانک
وقتی امد …کسی بهش محل نداد..اهسته رفت و سر جاش نشست…هیچکس ادم حسابش نکرد
دلم یه جورایی براش می سوخت
علت این همه دل سوختگی و ترحمو نمی دونستم..فقط می خواستم براش دلسوزی کنم….
شانس اورد رو میزش میوه و شیرینی بود…………وگرنه کی براش می برد
…هر چند دقیقه یکبار بهش نگاه می کردم ….سرش پایین بود…گاهی هم برای تنوع به درو دیوار نگاه می کرد…
اصلا خجالت نمی کشید …کلافه بود…صدا ی هیاهوی بچه ها که از تو کوچه میومد خبر از امدن عروس و دامادو می داد …
سریع چادرو رو سرم مرتب کردم و با عجله به طرف در حیاط دویدم..این وسط نفهمیدم کفش کی رو پام کردم..فقط فهمیدم پاشنش بیشتر از دهن باز من …موقعه خندیدنه ….
خانوم جون که اسپند یه دقیقه از دستش نمی یوفتاد …اونم به طرف در امد …..یه جور بلند که همه بشنون
خانوم جون – بترکه چشم هرچی نامرد و بی ابروه …همه فهمیدن کی رو می گه…. پس لازم نبود دنبال طرف بگردن ..بیچاره حالا قرمز کرده بود
رمان وسوسه (نیلا)اختصاصی یک رمان
فرمت رمان:pdf,apk,java,
خلاصه:حسام یه پسر بیست و شش ساله س که توی یه خانواده ی مومن بزرگ شده و خودش خیلی پایبند و معتقده.یه روز که به مطب داییش میره برای اولین بار توی زندگیش به یه دختر با دقت نگاه می کنه….دخترم کسی نیست جز آریانادخت امیری… به نظرتون چی پیش میاد؟! عشق؟!
بین آدمایی که هیچ سنخیتی با هم ندارن؟!
گاهی فقط یک جمله ی ساده مسیر زندگی رو عوض می کنه … یه جمله ی ساده مثل به من نگاه کن
تعداد صفحات پی دی اف:۳۶۱
تعداد صفحات جاوا:۱۶۵۰
وارد شد.در فضای کرم رنگ و آرامش بخش مطب روی مبلمان فقط حدود ۱۰ نفر پراکنده نشسته
بودند.مقابل حسام دو در بلوطی رنگ قرار داشت که بین آنها میز منشی بود.پشت میز دختری نشسته
بود.حسام برای اینکه با دختر چشم در چشم نشود سرش را پایین انداخت و سمت میز منشی رفت .
منشی گفت:امرتون؟!صدایی رسا،بلند و کلافه داشت .
حسام زمزمه کرد:می خوام دکتر رو ببینم .
صدای منشی کلافه تر شد:همه ی کسایی که اینجان می خوان دکتر رو ببینن آقا!نوبت دارین؟
دختر یا شایدم زن،اجازه نداد حرفش را تمام کند:چه جالب منم آریانام! گرفتی ما رو آقا؟ !
حسام عصبانی شد: اجازه میدین حرف بزنم؟!من اومدم داییم رو ببینم.دکتر صادقی دایی منه.جواب یه
تست اکو رو می خواد بده ….
آریانا کلافه گفت:به من نگاه کن آقا!خودتون آروم صحبت می کنید منم نمیبینمتون که حداقل لبخونی
کنم !!!
حسام سرش را بلند کرد و چشمانش در چشمانی سیاه و جذاب و کشیده قفل شد.خجالت کشید و گونه
هایش گر گرفت و دوباره سرش را پایین انداخت و صدایش را بالا برد: مطبه خانوم!نمیشه که فریاد
بزنم!عرض کردم دکتر به من گفتن بیام تست اکوی یکی از بیماران ایشون رو بگیرم.من دکتر محمد زاده
هستم
خلاصه:
این بار از نیمه میرسیم به پایان…نه از ابتدا…ابتدا همیشه شروع نیست…ترانه دختری که بخاطر اشتباهی که دیگران فکر میکنند پشت پا میزنه به ارثی کلان..اما ایا ترانه اشتباه کرده یا این دیگران هستند که واقعیت ها اگاه نیستند…قشنگه توصیه میکنم بخونیدش…پایان خوش
بغض ترانه ام مشو
شبها كه بغض ميكني دنيا سكوت ميكنه
زمان به صفر ميرسه زمين سقوط ميكنه
شب ها كه بغض ميكني به مرز مرگ ميرسم
به گريه كوچ ميكنم ببين چقدر بي كسم
محتوای رمان اصلاح شده و موارد مجرمانه از ان پاک شده است
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو برای اندروید – apk مستقیم اندروید،تبلت
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو برای ایفون – epub مستقیم ایپد،ایفون،تبلت
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو برای کامپیوتر – pdf مستقیم۶۲۷صفحه
خلاصه داستان: یلدا دخترى سرکش است که با عمه اش زندگى میکند.
طى حادثه اى باز داشت میشود و اتهام سنگینى در پرونده اش رقم میخورد.
ناجى او به طور معجزه آسایى وارد زندگى اش میشود و پرده از وقایع اصلى گذشته این دختر برداشته میشود.
معین نامدار! مردى از جنس خشم و تعصب، با روح و زندگى اش در مى آمیزد و روایتى تازه رقم میخورد…
قسمتی از رمان این مرد امشب میمیرد
اولین پک به سیگارم با لبخندی تلخ آغاز شد.
یاد اولین روز آشنایی در پارک، بعدی ها را با مرور تک تک قرار هایمان.
آخرین پک هم با لبخندی تلخ تر با بغضی سنگین و قورت داده از یاد آوری حرف آخرش:
هر تفریحی یک روز تموم میشه یک تفریح بود که تموم شد واسه جفتمون.
من ٨ ماه تفریح پسرک تازه به دوران رسیده ای بودم که شاید عاشقش نبودم اما همه باور همه تنهایی هایم بود و که راحت با شروع یک تفریح جدید تر من را پس زد.
تمام شد!
تمام ته مانده احساسم، همین چند قطره اعتماد و باورم به دنیا و آدمهایش زیر سایه اشکان به لجن تبدیل شد.
آخرین پک را زده ام این سیگار تنها یادگاری از پسرک تفریح طلب زندگی ام است.
اولین بار او سیگار کشیدن را یادم داد و باز دم معرفتش گرم که حداقل یک مسکّن برای زخم کاشته اش برایم تعبیه دیده بود.
از جایم بلند شدم ته مانده سیگار را زیر پایم با تمام نفرتم له کردم.
اشکان دفترت را بستم تمام خاطرات و حتی اسمت را مثل همین سیگار زیر پایم له کردم و تو…
خلاصه:
داستان یه دختر شر به نام شادیه که بخاطر مسئله ای مجبور میشه یه چند ماهی خونه یکی از دوستای پدرش بمونه. توی این چند ماه اتفاقایی براش میوفته که…
قسمتی از داستان:
خیلی چیزا دست ما نیست : مثل مرگ ، زندگی ، عشق و خیلی چیزای دیگه … و ما خیلی وقتا تسلیم همین اتفاقا میشیم حتی اگه خودمون نخوایم … یه جورایی زوریه . به قول خودمون آش کشکه خالته بخوری پاته نخوری بازم پاته ………….
قسمت دانلود
نوشته نیلوفر قائمی فر
مقدمه ی نویسنده راجب رمان ازداج توتیا:
گاهی تو زندگی نمیدونی انتخابت درسته یا نه ، نمیدونی عکس العملت عاقلانه است یا نه ، جای عقلت غرورت تصمیم میگیره ، نفرتت راهت رو نشون میده و انتقام مثل یه ویروس تموم جونتو میگیره اما زهی خیال باطل که این حس کینه جویی اول از همه به خودت ضربه وارد میکنه…!
وقتی دل آدم سیاه بشه چشماش به خیلی چیزا بسته میشه مثل معرفت ، مثل عشق ، مثل عقل …!
گاهی میدونی داری راه رو اشتباه میری ، زجر میکشی ولی میگی غرورمو شکوندن ، فکر میکنی با لج بازی داری تلافی میکنی ولی خبرنداری که لج بازی تو زندگی چاقوی دولبه است ، هر وَرِشُ که بگیری دست خودتم میبره!
من توتیا دختر کوچیک جعفر آقا درست عین عقل کل خونواده همیشه حرفام و تصمیماتم درست بود اما یه امتحان کوچیک یه تصمیم بزرگ یه غرور کاذب …. زندگی منو زیر و رو کرد اونقدر که یه توتیا شد و یه آینه عبرت …
قسمتی از داستان رمان ازدواج توتیا
تلفنو گذاشتم و لبمو گزیدم. تارا زد رو پاش و ادای حرکت عزادارا رو در آورد (حرکت پی در پی از راست به چپ) و گفت:
– واویلا.
– بی حیای بی چشم و رو چطوری روش شد؟
تارا نگاهی به من انداخت. به تارا نگاه کردم و هر دو، دو مرتبه لب گزیدیم و زدیم به گونه امونو با هم گفتیم: یییه اون خواستگاری کرده!
بعد با هم جیغ کوتاهی زدیم. با حرص گفتم: می رم می کشمش.
خلاصه ای از رمان(نویسنده رمان)
داستان در مورد دختری به نام روژانه که یه دختر شر و شیطون و در عین حال مهربونه… این دختر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رودارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه… داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر روژان فوت کردن و وکیل خونوادگی که دوست صمیمیه پدر روژان بود میاد در مورد رازی صحبت میکنه که مربوط به خواهر روژانه…
روژان عاشقانه خواهرشو دوست داره اما بعده سالها میفهمه رزا خواهر اصلیش نیست بلکه خونوادش اونو به فرزند خوندگی قبول کردن… روژان در تمام این سالها با اینکه ۲ سال از خواهرش کوچیکتر بود از خواهرش حمایت میکرده…
با فهمیدن این موضوع احساس روژان نه تنها عوض نمیشه بلکه محبت بیشتری نسبت به رزا در قلب خودش احساس میکنه… رزا یه دختر فوق العاده مهربون و در عین حال مظلوم و سربزیره… رزا وقتی از موضوع باخبر میشه تصمیم میگیره خونوادشو پیدا کنه… با آدرسی که از وکیل خونواده گرفته به روستایی میره که زادگاهشه و از روژان میخواد یه مدت اونو تنها بذاره…
روژان با ناراحتی خواهرش رو راهی میکنه اما بعده یه مدت به روژان خبر میرسه که خونواده رزا دارن اونو مجبور به ازدواج میکنند از اینجا به بعد اصله ماجرا شکل میگیره که روژان با عصبانیت به سمت زادگاه خواهرش حرکت میکنه و…
دوستای گلم بهتره این موضوع رو از همین الان ذکر کنم که این رمان فقط و فقط داستانیه از ذهن بنده و ممکنه بعضی جاهاش براتون قابل باور نباشه و بگید در این دوره دیگه چنین چیزهایی وجود نداره… من نمیگم در این دوره چنین ماجراهایی اتفاق میفته یا نه فقط میگم این یک رمانه زیاد ذهنه خودتون رو مشغول نکنید…پایان خوش
قسمت دانلود
خلاصه :
داستان درباره دختری به اسم آتناست که ازطرف عشقش طرد شده وبرای ادامه تحصیل به تهران میره……و اونجا اتفاقاتی میفته که مسیر زندگیش رو عوض میکنه….چه اتفاقاتی در راه است؟ آتنا میتونه سرنوشتش اونجور که میخواد عوض کنه؟
موضوع عاشقانه
قسمت دانلود
خلاصه :
تو تاریکی که دست و پا میزنم..به هیچی نمیرسم..جز همون سیاهی و سیاهی و ترس..ترس از تاریکی..دنیای من سیاه..
واسه اینکه نترسم..به هرچیزی که سر راهم باشه چنگ میزنم..هر چیزی..حتی یه قلب سنگی..حتی اگه اون قلب سنگی واسه من دردسر بشه..حتی اگه اون یه تیکه سنگ تو سینه یه مرد مغرور باشه..من بهش چنگ میزنم..
من..پرستش..اون قلب سنگی رو …نرمش میکنم..حتی اگه کل زندگیم بشه خطا..من ..اون مرد مغرور و مجبور به پرستیدن میکنم…
شخصیت ها :
پرستش ذاکر
سیاوش معین مهر
و خیلی شخصیتای دیگه مثل وحید ..فیروزه..شراره..بهراد.. و کلی ادمای دیگه.
دستانم را بگیر..
گرم کن سردی دستانم را با گرمی وجودت..
داغ کن حس یخ کرده روحم را..
من اسیرم..اسیر این تاریکی..اسیر این ترس..
بیا و بشو خورشید راهم..
بیا و بشو نور وجودم..
دستم را بگیر و با خود ببر..
من..میپرستم احساسم را..
احساسی که در این تاریکی گم کرده ام..
من پرستش میکنم این راه گم کرده را اگر…تو همراهم باشی..
بیا و پرستش را یاد بگیر..تو هم میتوانی..پرستیدن را..
تو هم میتوانی پرستش را..عاشق شوی.. پایان خوش
خلاصه رمان :
دختری بی نهایت مغرور ولی در عین حال شاد و شیطون که به هیچ وجه عشق و عاشقی رو قبول نداره نسبت به هم دانشگاهیش دچاره یه سری حس میشه که نمیتونه باهاش کنار بیاد….
این هم دانشگاهیش همونیه که میشه همه زندگیش همه هستیش محکم ترین تکیه گاهش رو زمین به این بزرگی…!!
ولی درمسیره رسیدن به همدیگه یه اتفاقاتی میوفته که ….
تعداد صفحات : 6